Trust In God

به خدا اعتماد کن !

Trust In God

به خدا اعتماد کن !

خداحافظ همین حالا!!

 

 خداحافظ همین حالا!!!

 

تولدت مبارک عزیزم. امروز تو یه ساله شدی!!! ببخش اگه تصمیم گرفتم که تو امروز تموم بشی. همون طور که یک سال پیش تصمیم گرفتم که شروع بشی!!! 

 

می دونی هر چیزی یه شروعی داره و یه پایانی . می خواستم پایان تو یه روز خاص باشه . یعنی روز تولدت. دوستت دارم وبلاگ خوبم.  

 

 

چشمان من

 

شب در چشمان من است ,به سیاهی چشمانم نگاه کن  

 

روز در چشمان من است , به سفیدی چشمانم نگاه کن  

 

 

 

شب و روز در چشمان من است ,به چشم های من نگاه کن  

 

پلک اگر فرو بندم ,جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت  

 

 

(حسین پناهی )

دزد آی دی

شعرای قدیمی ... چه دنیایی داشتیم.یادش بخیر! 

 

بازم به شعرای قدیمی که تو سایت نوشته بودم سر زدم . دلم می خواد سه تاشو اینجا بنویسم . 

 

عجب خاطره هایی بود . انگار خیلی چیزا رو از قبل پیش بینی کرده بودم .   

 

 

اول شعر " دزد آی دی" رو می ذارم .قضیشو بعدا می گم .  

 

 عنوانش این بود: تقدیم به دزد آی دیم

 

این آهنگه منصور هست .وقتی که شنیدم یاد تو افتادم گفتم بهت تقدیم کنم:

نمی تونی -------------نمی ذارم

تو کی هستی که به من زور می گی

به چه حقی به من حرفای ناجور می گی؟

هیچی نیستی اصلا از اولشم چیزی نبودی

واسه این حرفا کوچیکی

واسه این جور کارا زودی

نمی تونی ------------نمی ذارم

نمی ترسم دیگه از تو نمی ترسم

دیگه از ترس نمی میرم

دیگه آتیش نمی گیرم

نمی تونی -----------نمی ذارم

منظور شاعر این بوده که !no problem - خیالی نیست!


این یکی هم شهرام کاشانی خونده . بازم هم تقدیم به شما:


تو کی هستی که دل منو شکستی

تو کی هستی فکر می کنی کی هستی

که در رو به روی من این جوری بستی (منظور از در همون آی دی هست!)

تو عجب آدمی هستی

نمی خوام بگم که پستی ( که البته گفتم) 

  

توضیحات اضافه:این شعرو در تاریخ 6 فروردین 86 گذاشتم رو سایت و لینکشو دادم به اون دزد نامرد .آشنایی که دوتا آی دیمو هک کرده بود .به قول خودش می خواست منو تنبیه کنه .تازه به خاطر همین قضیه تنبیه کردن من ,سایت رو هم هک کرده بود و کلی مشکل واسه مدیر سایت درست کرده بود . آی دی مدیر سایتم هک کرد.... البته هکر نبود فقط یه دزد نامرد بود.

فامیل فرماندار

 

فامیل فرماندار!  

  

امروز کلی اتفاق با مزه واسم افتاد , البته یکیش خوب نبود ولی در کل روز جالبی داشتم . از همه بامزه تر ماجرای حالگیری فامیل فرماندار بود!   

همسایه ما, مامانه فرمانداره ! خیلی وقتا پیش میاد که صدای تلوزیونشون رو خیلی بلند می کنند و اهمیتی به همسایه ها نمی دن . بقیه هم چون بالاخره این بنده های خدا فک و فامیل فرماندارن چیزی نمی گن و تحمل می کنن!   

امروز ظهر تازه از دانشگاه برگشته بودم ,یه کار اداری داشتم که درست نشده بود و ناراحت بودم! کسی خونه نبود , چون تنها بودم حوصله غذا خوردن نداشتم فقط خواستم یه کم استراحت کنم  که چشمتون روز بد نبینه!   

یه صدای بلند از داخل کوچه شنیدم .گفتم شاید یه نفر پشت در خونه ما رادیو یا تلوزیون روشن کرده؟ خدایا این صدای چیه! سریع یه چادر رنگی رو سرم انداختم و رفتم بیرون. بله... طبق معمول صدا از طرف خونه مامانه فرماندار بود! یه ماشین جلو در پارک شده بود که یه مرد مسن داخلش نشسته بود و سرگرمه یه کاری بود .نمی دونم چی! چون سرش پایین بود و متوجه من نشد! در ماشین هم سمت خودش باز گذاشته بود. نمی دونستم صدا از ماشین میاد یا از خونه ! چون در خونه هم باز بود! و قبلا هم دیده بودم که صدای تلوزیونشون داخل کوچه هم میاد. همین طور که داشتم اون مردو نگاه می کردم دیدم که بقیه همسایه ها هم با تعجب داخل کوچه رو نگاه می کنن ببینن صدا از کجا میاد ولی وقتی می فهمیدن صدا از کجاست بی خیال می شدن و می رفتن داخل خونشون!  

ولی من بی خیال نشدم. اونقدر صداش بلند بود که سرم داشت درد می گرفت. بالاخره اون آقا متوجه من شد . من همون موقع رفتم به طرف ماشینش! خواستم بهش بگم که اگه ممکنه صداشو کمتر کنید!  

فکر می کنید چی شد؟ تا دید من دارم میرم به طرفش, سریع رادیو ماشینشو خاموش کرد و در ماشین رو بست!  

 

از کارش تعجب کردم!!! خدایا یعنی اینقدر ترسناک بودم که مرد بیچاره  اینطوری هل شد! وقتی این صحنه رو دیدم بدون اینکه چیزی بگم  برگشتم به طرف در خونه. حالا حدس می زنید چی دیدم؟  پسرهمسایه که دیده بود چه اتفاقی افتاده , وایساده بود و داشت می خندید. منم قبل از اینکه بزنم زیر خنده رفتم داخل خونه!

 

توضیحات اضافه: واقعا نمی دونستم اینقدر جذبه دارم. تازه اینو کشف کردم! 

 

داستان دیوانگی!

 

داستان دیوانگی ! 

 

امروز sms یه پسره رو خوندم که در جواب کمک خواستن یکی از دخترا نوشته بود ( دختره برای پروژه کارشناسیش از پسره خواسته بود که فردا بیاد دانشگاه کمکش کنه!) 

اونم در جوابش نوشته بود: با اینکه به تک تک ثانیه های فردا احتیاج دارم ولی دلم نمیاد شما رو تنها بذارم. نمی خوام خاطره بدی از من تو ذهنتون بمونه. فردا حتما میام. 

چه پسره با معرفتی! چه همکلاسی های خوبی داشتم ولی چشمم رو بسته بودم و نمی دیدمشون. تو این 4 سال فقط یه نفر رو دیدم و بهش فکر کردم . اونم به خاطرغرورش! اول به خاطر غرورش ازش بدم میومد, بعد به خاطر همون بهش علاقه پیدا کردم چون فکر می کردم مهربونیش بیشتر از غرورشه! خودمم دختر مغروری بودم و هیچ پسری رو در حد خودم نمی دیدم که بخوام تحویلش بگیرم. تازه نمی خواستم اشتباه قبلیم دوباره تکرار بشه و ناخواسته یه نفرو عاشق خودم کنم که هیچ علاقه ایی بهش ندارم . 

و بین اون همه پسر کسی نبود که ازش خوشم بیاد! (عجب مشکل پسند!!!) 

خیلی با خودم کلنجار می رفتم که چطور بهش بفهمونم که دوستش دارم. یه مدت بی خیالش می شدم ولی نمی تونستم از فکرش بیرون بیام . اون فهمیده بود ولی تحویلم نمی گرفت! دلیلشو می تونستم حدس بزنم , چون موقعیتی واسه ازدواج نداشت .از اونجا که فقط دو روز در هفته میومد دانشگاه فهمیدم داره واسه ارشد می خونه. حداقل 2 سال درس ارشد , 2 سال هم سربازی ( البته حالا شده 1.5 سال ) , نمی تونست به ازدواج فکر کنه و می دونستم که اهل دوست دختر و این حرفا نیست! منم نبودم! با این فکرا خودمو منصرف کردم.

ولی شمارشو گیر آوردم و تا کنکور ارشد منتظر موندم ,چند روز بعد بهش اس ام اس زدم و پرسیدم که کنکور چطور داده ! برام مهم بود که بدونم کنکورش چطور داده, فقط همین! اصلا نیتم دوستی نبود , حتی فکر نمی کردم به شماره ایی که نمی شناسه جواب بده ولی جواب داد. تازه خیلی هم گرم گرفت و باعث شد که به اس ام اس زدن ادامه بدم... 

 

هفت ماه گذشت... 

و حالا می بینم چه راحت به خاطر خودش , غرور منو شکست!   

 

عروسک مرده!

 

کاش لااقل نگذاشته بود خاطره بدی ازش تو ذهنم بمونه! الان فکر می کنم اصلا نمی شناسمش, واقعا نمی دونم کیه؟ همون آدم خوب و خوش قلبی که فکر می کردم یا آدم خودخواهی که جز خودش کسی رو نمی بینه و واسه کسی ارزش قائل نیست!