Trust In God

به خدا اعتماد کن !

Trust In God

به خدا اعتماد کن !

وای به حال زار دل

   

 

                    متن آهنگ هجرانی که روزبه نعمت الهی اونو خونده

 

 

                         انتظار 

 

 

در غم هجر روی تو رفته ز کف قرار دل 


گر ننمایی‌ام تو رخ وای به حال زار دل  


نیست شبی که تا سحر خون نفشانم از بصر  


زآن که غم فراق تو کرده خراب کار دل  


آمده‌ام که سر نهم عشق ترا به سر برم 

 

ور تو بگویی‌ام که نی، نی شکنم شکر برم


اوست نشسته در نظر من به کجا نظر برم 


اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم 


مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم 


دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم 


گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای 


رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم 

 

 

########### 

 

 

دل نوشته : یه جورایی همه ما منتظریم . حالا اینکه انتظار کی یا چی رو می کشیم زیاد فرقی نمی کنه ، مهم فعل انتظاره که همه اسیرش هستیم . اگه این انتظار نتیجه و پایان خوبی داشته باشه که عالی میشه ولی اگه بی ثمر باشه ... وای به حال زار دل! 

 

شب جمه هست ،ما رو زیاد منتظر نذار و بیا !

 
نظرات 2 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:59 ب.ظ

سلام

از وبلاگ خوبتون و این پست خیلی قشنگتون تشکر می کنم.

یه پیشنهادی هم براتون دارم. این طور به نظر میاد که وبلاگ شما پیج رنک بالایی داره. به نظر من اگه شما پیج رنکتون رو در وبلاگتون قرار بدین به وبلاگتون اعتبار بیشتری میده و بازدید کننده می دونه که مطالب وبلاگ شما قابل اعتماده . و در ضمن وبلاگ های دیگر هم بیشتر با شما تبادل لینک می کنن. سایت های زیادی این امکان رو به شما میدن. یکی از اونهایی که من خودم دیدم و ازش خوشم اومده و تنوع زیادی داره رو براتون می نویسم. فقط کافیه کدی رو که در کادر هست در قالب وبلاگتون کپی کنید.

http://www.glseek.com/googlepagerankchecker/pagerank-display.php

کامران جمعه 1 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ق.ظ http://cinemafestival.blogsky.com

فراموشم نمی شود که لحظه اولی که مادرت را زیارت کردم هوا چنان یخبندان بود که زمین هق هق می کرد ، اما وجود او چنان گرما بخش بود که حکم یک فنجان آب حیات بود.
پسرم...
باید اعتراف کنم که با همه این توصیفات او عاشق من شد نه من مجنون او !
هر وقت می گفت محمد کامران ،تمام غمهایم غیب می شدند.
باری با مادرت چنان به هم چسبیده بودیم و می گریستم که خدا هم گریه اش گرفت ،اما صدا فرشته ها و ناله هایشان را می شنیدم.
روز نهنگ ها من و مادرت را به اقیانوس پیمایی بردند و عروس ها دریایی برایمان ترانه می خواندند .
شبی هم عقاب ها ما را به نزد ماه بردند و آنجا عشق بازی کردیم
پسرم
منظورم از عشق بازی ، آنچیزی نیست که اکثر مردم می پندارند ،بلکه تلاوت قرارداد مان و بوسه هایی بود بسان کویری که رنگ آب می بیند .
می دانی خالق پروانه ها کیست؟
می دانی میخانه ها کیست؟
می دانی رازق شکوه ها کیست؟

نه ! نه !

مادرت خالق و کاشف و رازق پروانه های زیبا و میخانه های عطر و شکوفه های عشق است.
بله ! بله !
او شریک بود در حقایق اسطوره هایی که وانمود کردند بت ها الگوی تمثیل هستند.
مادرت تنفس و ملکه ملبسی به پوست و گوشت و استخوان بود .
مادرت خضره و مسیحه بود!!!
یک تار موی او غم همه تاریخ را می زدود
غم ، غم ، غم...

واژه ای که بعد از او در فرهنگ لغات من مثل قارچ سرک کشیده آنهم کلمه ای (غم)که تمام کاتبان از ازل تا ابد نمی توانند معنی درستی برایش بیابند.
گمان نه ، یقین دارم خورشید قسم خورده که روز را بوجود اورد و همه خوبی ها طفیلی او بودند.
پروردگارا...
یاریم کن تا او را توصیف کنم.چه گویم برای این مردم ؟
چه تشبیهی به کار برم؟
هر چه بنویسم این ها به جز عده ای قلیل کار را بر اغراق می گذارند!
مجبورم با چیزهایی مثال بزنم که عوام الناس به مخیله شان فشار نیاورند تا از کار افتد.
ایا الماس آبی و سبز که رنگهایش در هم باشد دیده اید؟
چشم او اینطور بود.
ابرو هایش کمان ارش بود
دندان هایش لولو سفیدی بودند که مهتاب شب را انعکاس او بود
آسمانیان ریزه خور سفره مادرت بودند
پسر عزیزم مهدی پارسا جان.
اگر چند قرن عمر کنم و قصد داشته باشم نکته ای از صفات نیک مادرت تعریف کنم ،مانند این است که هر بار باران می بارد قطراتش را بشمارم .
شبی مادرت هوس تمشک کرده بود ، آن هم در زمستان !
نمی توانستم بنشینم و دست روی زانو هایم بگذارم و مثل احمقها به او بنگرم .
برخاستم و پشت پنجره کبود ایستادم ،درست مثل اینکه به رگهای برگ انگور خیره شده بودم و رگهای پیشانی ات برجسته است.
بهرحال تمشک در زمستان کجا یافت می شد؟
من ثابت همه ساختمان ها و موانع را کنار زده به گنبد طلایی غمگین حرم امام رضا رسیده و چند فرشته که برای عرض سلام به خدمت امام رئوف مشرف شده بودند مرا دیدند و فهمیدند .
یکی از آنها گفت: به اشک خدا بگو نیست !
دیگری اخم کرد و به سرعت نزد من آمد و دو نفری به جنگل های تنکابن رفتیم اما بی فایده بود .
دو ساعت دیگر که اشک خدا مثل تو پس عزیزم خوابیده بود بیدار میشد و نمی توانستم در چشمان او نگاه کنم و شرمند ه اش باشم.
دو فرشته از آسمان چهارم آمدند و چهار نفری به جنگل تمشک اسمان هفتم رفتیم و بلاخره یافتیم.
صبح هنگامیکه اشک خدا (مادرت) به صبح منت گذاشت و بیدار شد یک سبد چوبی پر از تمشک سرخ کنار پنجره دید.
مهدی پارسا جان پسر عززم...
لباس های مادرت را کرم های ابریشم و کرم های شب تاب می بافتند هیچ چیزی نمی توانست او را متعجب کند ،اما کاری که من انجام دادم باعث شد او عاشق من شود.
دفعه دومی که اشک خدا را دیدم ،هزاران الهه در کنارش طواف می کردند و زمانی که اجازه دادند او را ببینم بلعکس بقیه بی هوش نگشتم و همین مایه تعجب آنها شد .
از ندیم مادرت شنیده بودم که او شگفت ساز است و کسی باعث خوشحالی و هیجان او نشده است .
برای آنکه غرور مادرت و هزار طواف کننده او را بشکنم ،مقداری از قلبم را بریدم و تراش دادم و انگشتری ساختم که هیچ سنگ و جواهر نایابی به اطزاف گرد و خاک اطرافش هم نمی شدند !
همین کار من ، اشک خدا را عاشق و مرا معشوق کرد.
ما با هم روی آب راه می رفتیم و ماهی ها کف پای او را می بوسیدند و جلبک ها گل می شدند و قورباغه ها موجودات درخشان و زیبایی که نمی دانم چه بنامم !
مادرت (اشک خدا ) مقامی بالاتر از همه فرشته های عزیز پروردگار داشت و رنگ پوستش نه سفید بود و نه سیاه .
اصلا پوست او از جنس نور بود.
گیسوانش سرخ و سیاه بود و به هر رنگی که می خواستم ، متغیر می شدند .
وقتی اشک هایش را با دستهایم پاک می نمودم زمان می ایستاد و مکان حرکت می کرد .
هوا جسم می گرفت و کبوترها و ققنوس ها در روح ...
اما پسر عزیزم ...
مادرت ایرادی هم داشت که نمی دانم چطوری بازگو کبم که در حقش جفا کرده و کم لطفی با عبارتی گناه نکرده باشم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد