Trust In God

به خدا اعتماد کن !

Trust In God

به خدا اعتماد کن !

دنیای خاکستری

 

 سیاه وسفید ...

 

 

                

              تنهاترین تنها

 

دل نوشته: من شازده کوچولو رو خیلی اذیت کردم ,خیلی وقتا ناراحتش می کردم .واسش گریه می کردم چون منو اهلی کرده بود.به قول روباه:    

 

اگر آدم گذاشت اهلیش کنند بفهمی‌نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه‌کردن بکشد.   

 

شازده وقتی منو تنها گذاشت که تنهاتر از همیشه شده بودم . گاهی از تنهایی زیاد با خودم حرف می زدم! خونه ایی که همیشه شلوغ بود و پر از سر و صدا یهو خالی شد ,یهو ساکت و آروم شد.ولی شازده کوچولوی من یهو نرفت .اون کم کم رفت .می خواست به نبودنش و به رفتنش عادت کنم ...   

می دونم فراموشم کرده ,می دونم حتی قیافه منو هم یادش نمیاد! منم شازده خودمو فراموش کردم . آخه اونقدر عوض شده که دیگه نمی شناسمش! حتی دیگه دلم نمی خواد ببینمش!!!!!!  

   

نکته: دنیای ما نه سیاهه نه سفید , دنیامون خاکستریه ! ترکیبی از سیاهی و سفیدی... 

این خوشبینانه ترین نظریه که میشه در مورد دنیا داد!  

    

پیوست 1: الان خیلی تنهام .ولی تنهایی زیاد هم بد نیست ! یه کم خل شدن شاید لازم باشه ... 

  

پیوست 2: " یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند , دل به هر بی سر و پایی ندهیم!" 

  

 

راستی یادم رفت بگم : روباه زیادی خوش بین بود که فکر می کرد شازده کوچولو اون حقیقت رو فراموش نمی کنه ! آخه شازده خیلی فراموش کاره!!!!!

شازده کوچولو و روباه!

شازده کوچولو!   

  

تماشای غروب

 به این ترتیب شازده کوچولو روباه را اهلی کرد...   

لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم.
شازده کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم.
روباه گفت: -همین طور است.
شازده کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود!
روباه گفت: -همین طور است.
-پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.  

 

 بعد گفت: -برو یک بار دیگر گل‌ها را ببین تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است.     

 

 شازده کوچولو بار دیگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانید و هنوز هیچی نیستید. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستید که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه دیگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.  

 

 شازده کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگلید اما خالی هستید. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بیند مثل شما. اما او به تنهایی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زیر حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجیر برایش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تایی که می‌بایست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها یا خودنمایی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هیچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است 

 و برگشت پیش روباه. 

 

 روباه گفت: -انسان‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چیزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...   

  شازده  کوچولو برای آن که یادش بماند تکرار کرد: - من مسئول گُلمَم.